.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۱۹۴→
اشک ازچشمام جاری شد...خدایا شکرت که خوبه...اگه یه خاربره توپای رضا،من میمیرم...
صدام وصاف کردم تا رضا روازاینی که هست نگران ترنکنم...خنده مصنوعی کردم وگفتم:نه بابا گریه چیه؟!دلم واست تنگ شده بود زنگ زدم باهات حرف بزنم...
- من اگه بعد ۲۳ سال خواهرم ونشناسم به درد لای جرز دیوارمی خورم...توگریه کردی.چرا؟!!
اشک صورت خیسم و خیس تر کرده بود....باصدایی که ازته چاه میومد،گفتم:هیچی...هیچی نیس به جون
رضا!!خواب بددیدم...خواب دیدم...خواب دیدم زبونم لال زبونم لال تومردی...
خنده ای کردوگفت:به خدادیوونه ای دیانا!!!به خاطریه خواب انقدخودت واذیت می کنی؟!
- ببخشید...نگرانت شدم...
مهربون گفت:قربون خواهرگلم بشم که نگران داداشش شده...من خوبم دیانا باورکن داداشی...نگران نباش عزیزم...
خندیدومهربون گفت:دیا می دونستی خیلی وقته بوسم نکردی؟!
بین اون همه اشک لبخندی روی لبم نشست...گفتم:آره...
بامسخره بازی گفت:پس زودباش الان بوسم کن...زود!!!
لبخندم پررنگ ترشد...ازپشت گوشی بوسش کردم...صدای بوسه اونم توی گوشی پیچید...خنده ریزی
کردوگفت:آخ جیگرم حال اومد!!چاکرآبجی کوچیک خودمون...دیانا دیروقته!! الان فک کنم اونجاساعت پنج صب باشه ها!!دیگه بروبخواب...دیدی که من خوبم.بروبخواب قربونت برم!!
- باشه...سلام من وبه مامان وباباو پانیذ برسون...مواظب خودت باش...خداحافظ.
- توبیشتر...خداحافظ!
وقطع کردم...گوشی وبه سمت ارسلان گرفتم وزیرلب گفتم:مرسی...
لبخندمهربونی بهم زدوگوشی وازم گرفت وگذاشت توی جیبش.
خدایاشکرت...مرسی!!خدایا ممنون که داداش رضام خوبه...ممنون...
دوباره یادصحنه ای افتادم که توخواب دیده بودم...صورت خونی وزخمی رضا....داشتم دیوونه می شدم...اشک توچشمام حلقه زد...طولی نکشیدکه سیل اشک ازچشمام راه گرفت روی گونه هام ریخت...
ارسلان با تعجب نگاهم کردومهربون گفت:دیگه چراگریه می کنی دیانا؟!دیدی که رضا حالش خوب بود!!دیگه گریه واسه چیه؟!
لبام می لرزیدن...باصدای خفه ای گفتم:رضا تموم زندگی منه...تموم دلخوشی من...اگه چیزیش بشه من خودم ومی کشم!!ارسلان...رضا همه چیزمنه!!حالش خوب نیس...داره داغون میشه...سرطان پانیذ داره ازپادرش میاره...ناراحتی رضا داغونم می کنه!!
نمی دونم برای چی اون حرفاروبه ارسلان می زدم ولی دلم می خواست خالی بشم...
ارسلان دوباره من وتوآغوشش کشید...آغوش گرمش بهم آرامش می داد...بعدازمدت هاتوآغوش یکی آروم گرفتم...بعدازمدت هادارم مزه آرامش ومی چشم...اونم توبغل ارسلان!!!حتی فکرشم نمی کردم که یه روزتوآغوش گودزیلا آروم بشم!!
بایه دستش سرم وبادست دیگه اش کمرم ونوازش می کرد...زیرگوشم گفت:می فهمم چی میگی...حست وبه رضا درک می کنم...خیلی سخته ناراحتی کسی وببینی که عاشقشی...
صدام وصاف کردم تا رضا روازاینی که هست نگران ترنکنم...خنده مصنوعی کردم وگفتم:نه بابا گریه چیه؟!دلم واست تنگ شده بود زنگ زدم باهات حرف بزنم...
- من اگه بعد ۲۳ سال خواهرم ونشناسم به درد لای جرز دیوارمی خورم...توگریه کردی.چرا؟!!
اشک صورت خیسم و خیس تر کرده بود....باصدایی که ازته چاه میومد،گفتم:هیچی...هیچی نیس به جون
رضا!!خواب بددیدم...خواب دیدم...خواب دیدم زبونم لال زبونم لال تومردی...
خنده ای کردوگفت:به خدادیوونه ای دیانا!!!به خاطریه خواب انقدخودت واذیت می کنی؟!
- ببخشید...نگرانت شدم...
مهربون گفت:قربون خواهرگلم بشم که نگران داداشش شده...من خوبم دیانا باورکن داداشی...نگران نباش عزیزم...
خندیدومهربون گفت:دیا می دونستی خیلی وقته بوسم نکردی؟!
بین اون همه اشک لبخندی روی لبم نشست...گفتم:آره...
بامسخره بازی گفت:پس زودباش الان بوسم کن...زود!!!
لبخندم پررنگ ترشد...ازپشت گوشی بوسش کردم...صدای بوسه اونم توی گوشی پیچید...خنده ریزی
کردوگفت:آخ جیگرم حال اومد!!چاکرآبجی کوچیک خودمون...دیانا دیروقته!! الان فک کنم اونجاساعت پنج صب باشه ها!!دیگه بروبخواب...دیدی که من خوبم.بروبخواب قربونت برم!!
- باشه...سلام من وبه مامان وباباو پانیذ برسون...مواظب خودت باش...خداحافظ.
- توبیشتر...خداحافظ!
وقطع کردم...گوشی وبه سمت ارسلان گرفتم وزیرلب گفتم:مرسی...
لبخندمهربونی بهم زدوگوشی وازم گرفت وگذاشت توی جیبش.
خدایاشکرت...مرسی!!خدایا ممنون که داداش رضام خوبه...ممنون...
دوباره یادصحنه ای افتادم که توخواب دیده بودم...صورت خونی وزخمی رضا....داشتم دیوونه می شدم...اشک توچشمام حلقه زد...طولی نکشیدکه سیل اشک ازچشمام راه گرفت روی گونه هام ریخت...
ارسلان با تعجب نگاهم کردومهربون گفت:دیگه چراگریه می کنی دیانا؟!دیدی که رضا حالش خوب بود!!دیگه گریه واسه چیه؟!
لبام می لرزیدن...باصدای خفه ای گفتم:رضا تموم زندگی منه...تموم دلخوشی من...اگه چیزیش بشه من خودم ومی کشم!!ارسلان...رضا همه چیزمنه!!حالش خوب نیس...داره داغون میشه...سرطان پانیذ داره ازپادرش میاره...ناراحتی رضا داغونم می کنه!!
نمی دونم برای چی اون حرفاروبه ارسلان می زدم ولی دلم می خواست خالی بشم...
ارسلان دوباره من وتوآغوشش کشید...آغوش گرمش بهم آرامش می داد...بعدازمدت هاتوآغوش یکی آروم گرفتم...بعدازمدت هادارم مزه آرامش ومی چشم...اونم توبغل ارسلان!!!حتی فکرشم نمی کردم که یه روزتوآغوش گودزیلا آروم بشم!!
بایه دستش سرم وبادست دیگه اش کمرم ونوازش می کرد...زیرگوشم گفت:می فهمم چی میگی...حست وبه رضا درک می کنم...خیلی سخته ناراحتی کسی وببینی که عاشقشی...
۲۵.۹k
۱۰ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.